سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شیطون بلا

سلااااااااااااااام.نیدونید که چقدر خوشحالم.اخه میدونید امروز با مامانم رفتم مدرسه که بگه من امروزو نمیام.من پشت در واستاده بودم و صداشونو میشنیدم.ناظممون میگفت ببرش امپول بزنهترسیدممنم که اسم امپولو میشنوماا خودمو.......تهوع‌آورخلاصه من دیدم اوضاع وخیمه با یه حال زار دستمو گرفتم به دیوار(که مثلا سرم گیج میرهقاط زدم)و رفتم تو.به همه ی اونایی که تو نشسته بودن با یه حالت مظلوم سلام کردم.بعد کلی زور زدم تا سرفه کنم حالا نکن کی بکن.انقدر سرفه کردم که بیچاره هرسه تا ناظما باورشون شده بود من حالم وخیمه(البته خودمم کم کم داشت باورم میشدوااااای)خانم ر به مامانم گفت بهتره ببریش خونه.ممکنه چندتای دیگه روهم مریض کنهقابل بخشش نیستمنم که تو دلم عروسی بود مؤدبو خداروشکر از امپول به خیر گذشتخسته کنندهالانم که اومدم خونه و عشق و صفاااااااااااابلبلبلو


نوشته شده در سه شنبه 90/2/20ساعت 10:16 صبح توسط پرنسس ریحون نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت